به نام خدا

جنازه احمق - در آستانه یک سفر - قسمت  2

از بس داد زده بود خسته شده بود . دیگه همه رفته بودن ، قرار شده بود برادر بزرگترش چند ساعتی پیشش باشه تا احساس تنهایی نکنه . اطراف قبرش درختی نبود فقط یه نیمکت ، 10 متر سمت چپ قبرش بود . با حالتی نگران رفت به سمت نیمکت . روی نیمکت نشست . به گذشته اش فکر می کرد . 24 سال بیشتر نداشت . تازه یادش اومده بود که دوست دخترشو توی جمعیت ندیده .خیلی نا را حت شد . با خودش گفت : چقدر بی معرفت بود . منو باش چقدر خرجش کردم . الهی کوفتت بشه . یه لحظه دید یکی داره میاد طرفش . انگار می خواست بیاد روی نیمکت بشینه نمی دونست چی کار کنه . خواست بلند بشه که گفت : بشین را حت باش .
جنازه جا خورد با تعجب پرسید : تو منو می بینی ؟
 جنازه دوم با نیشخندی گفت : اره می بینمت ، چون منم  مثه تو مُردم . راستی اسمت چیه ؟ من بهرامم .
جنازه : منم رامینم . امروز مُردم . تو کی مُردی ؟

از بس داد زده بود خسته شده بود . دیگه همه رفته بودن ، قرار شده بود برادر بزرگترش چند ساعتی پیشش باشه تا احساس تنهایی نکنه . اطراف قبرش درختی نبود فقط یه نیمکت ، 10 متر سمت چپ قبرش بود . با حالتی نگران رفت به سمت نیمکت . روی نیمکت نشست . به گذشته اش فکر می کرد . 24 سال بیشتر نداشت . تازه یادش اومده بود که دوست دخترشو توی جمعیت ندیده .خیلی نا را حت شد . با خودش گفت : چقدر بی معرفت بود . منو باش چقدر خرجش کردم . الهی کوفتت بشه . یه لحظه دید یکی داره میاد طرفش . انگار می خواست بیاد روی نیمکت بشینه نمی دونست چی کار کنه . خواست بلند بشه که گفت : بشین را حت باش .
جنازه جا خورد با تعجب پرسید : تو منو می بینی ؟
 جنازه دوم با نیشخندی گفت : اره می بینمت ، چون منم  مثه تو مُردم . راستی اسمت چیه ؟ من بهرامم .
جنازه : منم رامینم . امروز مُردم . تو کی مُردی ؟
بهرام : من 2 ساله مُردم .  بعد نگاهی به سمت قبر خودش کرد و گفت  : انگار همین دیروز بود . می دونی تو عالم ارواح زمان بی معنیه . فقط تو دنیا مهمه . کی بری سر کار ، کی کرایه خونه رو بدی ، کی سالگرد ازدواجته ، کی میمیری  . جالبه نه .
رامین : پس الان اینجا چی کار می کنی .
بهرام : زن و بچه ام اومدن سر قبرم ، منم اومدم پیشوازشون .
رامین : من خیلی می ترسم  . هنوز وسایل سفرم رو آماده نکردم .
بهرام : نترس جور میشه چند روزی باید صبر کنی . راستی مگه راهنماتو نخوندی ؟ اونجا همه چیز و نوشته .
رامین : نه همشو نخوندم  . یعنی وقت نکردم .
بهرام : بده یه نگاهی بهش بندازم .
رامین راهنما رو به بهرام داد و گفت : تو چند روز منتظر وسایل راه بودی . اصلا وسایل راه چیه ؟
بهرام نگاهی به دفترچه راهنما کرد و گفت : تو دفتر چه ات با برای من فرق داره . دفتر چه من کوچیک تر بود . اما برای تو بزرگتره . و این یعنی سفر درازی در پیش داری . راستش من دیگه باید برم  امیدوارم سالم به مقصد برسی .
رامین گفت : کجا میری ؟
بهرام که در حال راه رفتن بود گفت : خونه
رامین با خودش گفت : خونه و بعد رو به بهرام کرد و گفت : یعنی الان بهشتی ؟
بهرام : یه جورایی اره یه جورایی هم نه . به جای این کار دفترچه رو بخون اونجا همه چیزو نوشته . و بعد بهرام غیب شد .
رامین به سمت قبر خودش رفت . اصلا متوجه تاریکی هوا نشده بود . اثری از برادرش نبود . رفت توی قبرش نشست . نمی دونست چی کار کنه . می ترسید . از تنهایی می ترسید . از شب می ترسید .یه  صدایی می اومد . گوشاشو تیز کرد . صدای پا بود . از قبر بلند شد تا ببینه کیه ، که ناگهان دید دوست دخترش فرشته با یه شاخه گل گلایل اومده با لا سر قبرش . بالای قبرش نشسته بود و فقط به فرشته نگاه می کرد . بعد از چند دقیقه فرشته با حالت گریه گفت : سلام رامینم . چطوری . می دونم صدا مو می شنوی . منو ببخش که دیر اومدم . نمی دونم چی بگم  . ای کاش اینجا بودی و بهت می گفتم  تا منو می بخشیدی . ای کاش تلفن تو امروز جواب می دا دی .
من دارم با حمید پسر خالم ازدواج می کنم . منو ببخش باید زودتر بهت می گفتم . می دونی .....
رامین غرق در افکار خودش بود . که از جای خودش بلند شد و با عصبانیت گفت : این همه مدت منو بازیچه کرده بودی . اون همه پول ازم گرفتی . اونهمه خرجت کردم . حالا می گی ببخشید . چرا با احساسات من بازی کردی . چرا . نمی بخشمت . هرگز نمی بخشمت . که یک دفعه صدای یکی به گوشش رسید که می گفت : ای توف تو رو حت . اینجام ولمون نمی کنن . وقتی رامین رو دید گفت : سلام داداش رسیدن بخیر . بعد نگاهی به فرشته کرد و گفت : زنته . آخی نترس باباش هوا شو داره .
 رامین به سمت اون مرده رفت و گفت : چرا عصبانی هستی چی شده ؟ بعدشم زنم نیست داستانش طولانیه .
مرده : اه کلک صیغه ایه . اصلاً ولش کن به من چه . چی پرسیدی ، اها هیچی بابا با بچه ها خونه یکی از دوستا مون برنامه داشتیم که داداشمون اومده حلالیت بگیره . می بینی اینجام ولمون نمی کنن .
رامین : چرا مگه چیکار کرده ؟
مرده : هیچی بابا من جوون بودم مردم . اقا زمین مونو بالا کشیده . حالا عذاب وجدان گرفته اتش . هی بهش می گم بخشیدمت دیگه نیا مزا حمم نشو  نمیشنوه . نمی دونم چیکار کنم . برنامه مونو بهم زد .
رامین : خوب نمی اومدی . میرفتی به برنامه ات می رسیدی .
مرده : بینم تو کی مردی ؟
رامین : امروز ، چطور مگه ؟
مرده نیشخندی زد و گفت : واسه همینه دیگه ، اون دفترچه راهنما تو بخون . توش نوشته . اجباریه . اگه نیای به زور می برنت .
را مین : که اینطور من نمی دونستم  . ببخشید من برم سر قبرم  ملا قاتی دارم .
مرده : خنده ای کرد و گفت : ملاقاتی . بعد به راه خودش ادامه داد .
رامین به سمت قبرش رفت ولی خبر ی از فرشته نبود . رفت داخل قبرش که دید قبرش با قبل فرق داره .انگار بزرگتر شده بود . یه کوله پشتی هم گوشه قبرش به چشم می خورد . رفت سراغ کوله تا درش رو باز کنه که دو تا فرشته  ظاهر شدن. فرشته گفت : اگه جای تو بودم اینکارو نمی کردم . رامین برگشت و گفت : خدا رو شکر دوباره دیدمت . کجا بودی .
فرشته : گفتم که چند جا دیگه هم باید می رفتم . هنوز که بارت اماده نیست .
رامین گفت : نمی دونم چی بگم . تا کی وقت دارم .
فرشته : تا هر وقت که وسایلت برسه . از لحاظ زمان مشکلی نداری . اخه تو هنوز جوونی و خدا واسه جوونا یه مزایای خاصی کنار گذاشته . که یکیش اینه .
رامین که خوشحال شده بود گفت : خدایا دمت گرم  ، خیلی حال دادی .
فرشته گفت : می بینم که هنوز را هنماتو نخوندی .
رامین : امروز اصلاً وقتشو نداشتم .
فرشته : می دونم از دور حواسم بهت بود . امشب رو بخواب تا ببینیم فردا چی میشه . خدا نگهدار .
رامین هم از فرشته ها خدا حافظی کرد . انگار نوری از امید توی قبرش روشن شده بود . خیلی خوشحال بود . به حرفهای فرشته فکر می کرد که کم کم خوابش برد .

ادامه دارد