به نام خدا

داستان بی کسی


قبول باشه . مارو هم دعا کن مومن .
قبول حق . رو چشمم . چیه تو فکری . کشتی هم نداری بگیم غرق شده ٰ ناراحت شده باشی . چته ؟
هیچی بابا ٰ بدجور دلم گرفته احمد . موندم بعد از سربازی چیکار کنم .
احمد : فکر و خیال و بزار کنار . ببین برجک جای فکرو خیال نیست ٰ اینجا باید مثه عقاب باشی . انشاالله همه چی درست میشه . تو هم مثه همه اونایی که سربازی رو تموم می کنن میری سر کار ٰ زن می گیری ٰ بچه دار میشی در کل یه زندگی خوبی واسه خودت راه می اندازی . غصه نخور یکی اون بالا هس که هوا همه رو داره .
ای کاش همینجوری که تو می گفتی بود احمد . ولی فکر نکنم برای من این اتفاقا بیوفته . انگار ناف ما فقیر بیچاره هارو با بدبختی بستن . تنها امیدم بعد از خدا مریمه . خیلی دوسش دارم . بعد از پایان خدمتم می خوام برم خواستگاریش . داره بابا شو راضی میکنه اخه باباش مخالفه . میگه اینا به ما نمی خورن ٰ می بینی این بدبختی هیجا ولمون نمی کنه .
لا اله الا الله . چی بگم . انشاالله که خدا خودش ردیفش کنه . من دیگه برم . کاری با ما نداری .
یه لحظه وایسا یکی داره میاد طرفه برجک .
سامان بیا تلفن داری . فکر کنم طرفه .
سامان : احمد جون نوکرتم ٰ یه ربع وایسی اومدم . جبران می کنم داداش .
احمد : منظورت یک ساعته دیگه ها . برو انشاالله که خیره .
سامان : سلام رسول چطوری داداش .
رسول : سلام عاشق نوکرتم . خودشه میرم بیرون راحت باشی .
سامان : سلام
مریم : سلام خوبی سامان ؟
سامان : نه وقتی از تو دورم اصلا خوب نیستم . تو چطوری خوشگله . چرا صدات گرفته ؟
مریم در حالی که بغض کرده بود گفت : منم همینطور راستش ...
سامان با حالتی مظطرب گفت : چی شده مریم چرا بغض کردی ؟
مریم در حالی که گریه می کرد گفت : منو ببخش سامان . بابام اینا قرار عقد منو پسر عمومو برای هفته دیگه گذاشتن . نمی تونستم کاری بکنم . الانم کسی نمی دونه بهت زنگ زدم . اگه بفهمن می کشنم .
سامان درحالی که گریه میکرد گفت : بالاخره کار خودشو کرد . حالا من باید چیکار کنم مریم ٰ من بدون تو میمیرم .
مریم : تو رو خدا گریه نکن . تو باید منو فراموش کنی برو به زندگیت برس مادر مریم : دختر کجایی پس بیا دیگه ؟
مریم : مادرم داره صدام می کنه من باید برم . منو از یادت ببر سامان . خداحافظ
سامان : الو الو مریم مریم تورو خدا اینجوری نگو مریم ....
رسول وارد اتاق شد و به سمت سامان رفت و گفت : چته پسر چرا گریه می کنی ؟
سامان : داره ازدواج می کنه رسول چیکار کنم .
رسول سامان رو در اغوش گرفت و فقط صدای گریه سامان بود که فضای اتاق را پر کرده بود .