به نام خدا

داستان پدر

من دیگه نمی تونم . دیگه اعصاب برام نمونده . زخم زبونای ندا ولم نمی کنه . یه فکری باید بکنیم.
زهرا : یه خورده یواش تر بیدار میشه !
پیمان : منصور راست می گه . همین دو روز پیش با مینا سرش کلی جر و بحث کردیم ، گفت : اگه این جوری پیش بره میره خونه باباش . پدرام تو بگو چی کار کنیم .
پدرام :چطوره یه زن واسش بگیریم ؟
زهرا : یکم یواش تر
منصور : نه بابا زن چیه خودمون کمیم که یه وارث دیگه هم بهمون اضافه شه . ولش کن با ید یه فکر اساسی کرد .
پدر وقتی که صدای بچه ها رو شنید اشک تو چشماش حلقه بست .
زهرا : تمومش کنید دیگه انگار نه انگار که راجع به بابا داریم صحبت می کنیم . اقا منصور مگه یادت رفته همین پارسال اون بدهی سنگینی که بالا اورده بودی رو بابا صاف کرد .
آقا پدرام اون زمانی که زندان بودی کی خرج زن و بچه ات رو می داد انگار مینا خانوم یادش رفته .
پدرام : خوب می گی چیکار کنیم ؟
پیمان : چطوره بفرستیمش خونه سالمندان ؟
پدر در حالی که اشک از چشماش سرازیر بود آخرین سیگاری که دو روز پیش دکتر براش ممنوع کرده بود رو روشن کرد و زیر لب گذاشت و سنگینی تحمل خودش رو از پشت بچه های که یه روزی سنگینی خواسته هاشون پشتشو خم کرده بود برداشت و پر کشید .