ترانه سرا

خرید و سفارش ترانه

۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

جنازه احمق – از گذشته تا حال - قسمت پایانی

به نام خدا

جنازه احمق – از گذشته تا حال - قسمت پایانی

با صدای زنگ از خواب بیدار شد . نگاهی به ساعت کرد و دوباره سرش رو روی بالش گذاشت . لحظه ای نگذشت که دوباره صدای زنگ اومد . اینبار صدای زنگ تلفن همراهش بود .
رامین : الو
سعید : سلام ، پسر کجایی ؟
رامین : کوفت الان چه وقت زنگ زدنه !
سعید : زنگ زدم مهمونیه امشبو یاد اوری کنم .
رامین : خفه شو . از دیشب تا حالا صد بار بهم یاداوری کردی که  بی مزه .
سعید : چرا دانشگاه نیومدی ؟
رامین : حال نداشتم دیشب دیر خوابیدم . ساعت 10 میام .
سعید : باشه می بینمت . راستی لپ بابا رو برام ببوس .
رامین : خفه شو ....
/

موافقین ۱ مخالفین ۰

جنازه احمق - در آستانه یک سفر - قسمت 2

به نام خدا

جنازه احمق - در آستانه یک سفر - قسمت  2

از بس داد زده بود خسته شده بود . دیگه همه رفته بودن ، قرار شده بود برادر بزرگترش چند ساعتی پیشش باشه تا احساس تنهایی نکنه . اطراف قبرش درختی نبود فقط یه نیمکت ، 10 متر سمت چپ قبرش بود . با حالتی نگران رفت به سمت نیمکت . روی نیمکت نشست . به گذشته اش فکر می کرد . 24 سال بیشتر نداشت . تازه یادش اومده بود که دوست دخترشو توی جمعیت ندیده .خیلی نا را حت شد . با خودش گفت : چقدر بی معرفت بود . منو باش چقدر خرجش کردم . الهی کوفتت بشه . یه لحظه دید یکی داره میاد طرفش . انگار می خواست بیاد روی نیمکت بشینه نمی دونست چی کار کنه . خواست بلند بشه که گفت : بشین را حت باش .
جنازه جا خورد با تعجب پرسید : تو منو می بینی ؟
 جنازه دوم با نیشخندی گفت : اره می بینمت ، چون منم  مثه تو مُردم . راستی اسمت چیه ؟ من بهرامم .
جنازه : منم رامینم . امروز مُردم . تو کی مُردی ؟

موافقین ۱ مخالفین ۰

جنازه احمق قسمت 1

به نام خدا

جنازه احمق قسمت 1

تابوت رو رو سرشون آوردن تا بالای قبر . مادر با صدای بلند گریه می کرد . ولی پدر فقط بغض کرده بود . خواهری نداشت . دو برادر داشت که یکی شانه مادر را گرفته بود و همراه مادر ولی اهسته گریه میکرد . دیگری همراه با قبر کن و چند تن از اشنایان جنازه را در داخل قبر قرار دادند . چند ثانیه گذشت تا اینکه دو فرشته بالای سر جنازه ظاهر شدند یکی از فرشته ها رو به جنازه کرد و گفت : بلند شو رامین . جنازه از داخل قبر بیرون رو نگاه کرد و با تعجب گفت : مگه من نمردم  شما کی هستین .
 فرشته گفت : ما راهنمای تو هستیم باید بریم .
جنازه با تعجب گفت : بریم ! کجا ؟
فرشته گفت : مگه به تو نگفتن که بعد از مرگ کجا میری .
جنازه با حالتی وحشت زده گفت : می خواین منو بببرین جهنم . نه من نمیام .
فرشته خیلی خونسرد گفت : اونجا هم میریم ولی اول باید بریم یه جا دیگه .
بعد رو به اوون یکی فرشته کرد و گفت اون بروشور راهنمای بعد از مرگ رو بده
مطالعه کنه . بعد رو به جنازه کرد و گفت : شما چطور بدون اشنایی با مرگ می میرین .
 فرشته دوم بروشور رو به جنازه داد و گفت : حالا با خودت چیزی آوردی ؟
جنازه با حالت تعجب گفت : نه من که چیزی نیاوردم . اصلاً مگه می زارن چیزی
بیاریم و بعد به سمت فرشته اول رفت و گفت : این چی میگه ؟ ها ؟
فرشته نگاهی به فرشته دوم کرد و گفت چند بار بگم این سوالو از مرده ها نکن .
 رو به جنازه کرد و گفت : تو بروشور رو بخون . بعد رو به مردم کرد و گفت : ای
مردم بی چاره این همه گفتیم مرگ تولد دوباره است ولی انگار نه انگار .
راستی اون مرده که اونجا وایستاده رو می شناسی ؟
جنازه : به دیوار تکیه داده ؟
فرشته : آره .
جنازه : نه چطور مگه ؟
 فرشته فردا میمیره و بعد رو به فرشته دوم کرد و گفت اسمش چی بود ؟
فرشته دوم : علیرضا .
جنازه : وای خدای من اینجا نوشته یک سفر طولانی در پیش روی شماست . وسایل مورد نیاز سفر را باید خودتان مهیا کنید . این سفر سفر خطرناکیست مواظب خود باید بوده باشید قبلاً . آخه چجوری . این چی میگه ؟
فرشته نگاهی به جنازه کرد و گفت : همتون همینجوری هستین . این داره به دوران زندگیت اشاره میکنه . مگه قران نخوندی ؟ جنازه با حالت پشیمونی سرش رو  پائین انداخت و چیزی نگفت .
فرشته گفت : پس ما میریم تا چند روزه دیگه میایم .
جنازه : کجا دارین میرین منو تنها نزارین .
فرشته : چند جا دیگه باید سر بزنیم .
جنازه : من چی کار کنم ؟
فرشته : باید منتظر باشی تا یه چیزی از اونور برسه . مثه دعا کردن ، نماز خوندن ، قران خوندن ، دست دو نفر رو گرفتن تا ثوابش بیاد برا تو .
 جنازه رو به مردم کرد در همین هنگام فرشته ها غیب شدن.
مردم کم کم در حال رفتن بودن جنازه نگاهی به بروشور کرد و نگاهی هم به مردم  کرد نمی دونست چیکار کنه ، بروشور رو انداخت تو قبر شو با عجله به طرف مادرش رفت و گفت : مادر برام دعا کن . برام نماز بخون .
 رو به برادرش کرد و دید اونم که مثله خودشه و بعد رفت سمت پدرش ازش کمک خواست . داد می زد ، گریه می کرد ولی حیف ، حیف که کسی صدا شو نمی شنید . 

موافقین ۱ مخالفین ۰

داستان پدر

به نام خدا

داستان پدر

من دیگه نمی تونم . دیگه اعصاب برام نمونده . زخم زبونای ندا ولم نمی کنه . یه فکری باید بکنیم.
زهرا : یه خورده یواش تر بیدار میشه !
پیمان : منصور راست می گه . همین دو روز پیش با مینا سرش کلی جر و بحث کردیم ، گفت : اگه این جوری پیش بره میره خونه باباش . پدرام تو بگو چی کار کنیم .
پدرام :چطوره یه زن واسش بگیریم ؟
زهرا : یکم یواش تر
منصور : نه بابا زن چیه خودمون کمیم که یه وارث دیگه هم بهمون اضافه شه . ولش کن با ید یه فکر اساسی کرد .
پدر وقتی که صدای بچه ها رو شنید اشک تو چشماش حلقه بست .
زهرا : تمومش کنید دیگه انگار نه انگار که راجع به بابا داریم صحبت می کنیم . اقا منصور مگه یادت رفته همین پارسال اون بدهی سنگینی که بالا اورده بودی رو بابا صاف کرد .
آقا پدرام اون زمانی که زندان بودی کی خرج زن و بچه ات رو می داد انگار مینا خانوم یادش رفته .
پدرام : خوب می گی چیکار کنیم ؟
پیمان : چطوره بفرستیمش خونه سالمندان ؟
پدر در حالی که اشک از چشماش سرازیر بود آخرین سیگاری که دو روز پیش دکتر براش ممنوع کرده بود رو روشن کرد و زیر لب گذاشت و سنگینی تحمل خودش رو از پشت بچه های که یه روزی سنگینی خواسته هاشون پشتشو خم کرده بود برداشت و پر کشید .

موافقین ۱ مخالفین ۰

داستان بی کسی

به نام خدا

داستان بی کسی


قبول باشه . مارو هم دعا کن مومن .
قبول حق . رو چشمم . چیه تو فکری . کشتی هم نداری بگیم غرق شده ٰ ناراحت شده باشی . چته ؟
هیچی بابا ٰ بدجور دلم گرفته احمد . موندم بعد از سربازی چیکار کنم .
احمد : فکر و خیال و بزار کنار . ببین برجک جای فکرو خیال نیست ٰ اینجا باید مثه عقاب باشی . انشاالله همه چی درست میشه . تو هم مثه همه اونایی که سربازی رو تموم می کنن میری سر کار ٰ زن می گیری ٰ بچه دار میشی در کل یه زندگی خوبی واسه خودت راه می اندازی . غصه نخور یکی اون بالا هس که هوا همه رو داره .
ای کاش همینجوری که تو می گفتی بود احمد . ولی فکر نکنم برای من این اتفاقا بیوفته . انگار ناف ما فقیر بیچاره هارو با بدبختی بستن . تنها امیدم بعد از خدا مریمه . خیلی دوسش دارم . بعد از پایان خدمتم می خوام برم خواستگاریش . داره بابا شو راضی میکنه اخه باباش مخالفه . میگه اینا به ما نمی خورن ٰ می بینی این بدبختی هیجا ولمون نمی کنه .
لا اله الا الله . چی بگم . انشاالله که خدا خودش ردیفش کنه . من دیگه برم . کاری با ما نداری .
یه لحظه وایسا یکی داره میاد طرفه برجک .
سامان بیا تلفن داری . فکر کنم طرفه .
سامان : احمد جون نوکرتم ٰ یه ربع وایسی اومدم . جبران می کنم داداش .
احمد : منظورت یک ساعته دیگه ها . برو انشاالله که خیره .
سامان : سلام رسول چطوری داداش .
رسول : سلام عاشق نوکرتم . خودشه میرم بیرون راحت باشی .
سامان : سلام
مریم : سلام خوبی سامان ؟
سامان : نه وقتی از تو دورم اصلا خوب نیستم . تو چطوری خوشگله . چرا صدات گرفته ؟
مریم در حالی که بغض کرده بود گفت : منم همینطور راستش ...
سامان با حالتی مظطرب گفت : چی شده مریم چرا بغض کردی ؟
مریم در حالی که گریه می کرد گفت : منو ببخش سامان . بابام اینا قرار عقد منو پسر عمومو برای هفته دیگه گذاشتن . نمی تونستم کاری بکنم . الانم کسی نمی دونه بهت زنگ زدم . اگه بفهمن می کشنم .
سامان درحالی که گریه میکرد گفت : بالاخره کار خودشو کرد . حالا من باید چیکار کنم مریم ٰ من بدون تو میمیرم .
مریم : تو رو خدا گریه نکن . تو باید منو فراموش کنی برو به زندگیت برس مادر مریم : دختر کجایی پس بیا دیگه ؟
مریم : مادرم داره صدام می کنه من باید برم . منو از یادت ببر سامان . خداحافظ
سامان : الو الو مریم مریم تورو خدا اینجوری نگو مریم ....
رسول وارد اتاق شد و به سمت سامان رفت و گفت : چته پسر چرا گریه می کنی ؟
سامان : داره ازدواج می کنه رسول چیکار کنم .
رسول سامان رو در اغوش گرفت و فقط صدای گریه سامان بود که فضای اتاق را پر کرده بود . 

موافقین ۱ مخالفین ۰