به نام خدا
جنازه احمق – از گذشته تا حال - قسمت پایانی
با صدای زنگ از خواب بیدار شد . نگاهی به ساعت کرد و دوباره سرش رو روی بالش گذاشت . لحظه ای نگذشت که دوباره صدای زنگ اومد . اینبار صدای زنگ تلفن همراهش بود .
رامین : الو
سعید : سلام ، پسر کجایی ؟
رامین : کوفت الان چه وقت زنگ زدنه !
سعید : زنگ زدم مهمونیه امشبو یاد اوری کنم .
رامین : خفه شو . از دیشب تا حالا صد بار بهم یاداوری کردی که بی مزه .
سعید : چرا دانشگاه نیومدی ؟
رامین : حال نداشتم دیشب دیر خوابیدم . ساعت 10 میام .
سعید : باشه می بینمت . راستی لپ بابا رو برام ببوس .
رامین : خفه شو ....
/